علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره
امیرحسین امیرحسین ، تا این لحظه: 6 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره

پسرهای دوست داشتنی ما

سه گانه های خنده دار (قاطی نمودن های ِ پسر ِ ما)

يالطيف کيوي رو خیلی وقته ميشناسه، به گمانم از عید به این طرف، اما نميدونم چرا از وقتی ملون و طالبی به بازار اومدن به اونها هم می گفت کیوي، چه شباهتی دارن نمی دونم؟! بهش ياد داديم درستشو،  چندروز بعد داشتم بهش کيوي مي دادم که ديدم بهش ميگه "  مه يو" يعني ملون، حالا بیا و درستش کن   از زمستون که برف ديده بود يادگرفته بود برف چیه و ...، البته فقط فکر می کردیم یاد گرفته، چون وقتی تو آسمون  بوديم و از پنجره ابرها رو دید شروع کرد به " بف، بف" گفتن   تو روزهای سرماخوردگی روزهای  اخیر براش هندوانه خریدیم، میوه ی محبوبش رو، یک بار خواستم بهش بدم بخوره دیدیم سرده و ممکنه گلوش رو بدتر کنه، به پیشنهاد همسرم جند ...
29 خرداد 1393

چیزی شبیه معجزه با "خواب*" ممکن می شود...

یا سمیع   اصلا باورم هم نمی شد به این زودی ها بتونم بدون بغل کردنش بخوابونمش، پریروز و دیروز برای خوابوندنش کلی اذیتمون کرد و اذیت شد، تاحدی که دیگه گریه ام گرفته بود، مقاومت با بسته شدن چشمهاش، بی قراری و گریه و آخرش هم بغل شدن و البته در کمترین زمان ممکن به خواب رفتن... همسرم و پدرم به اتفاق میگفتن مهم نیست که میخواد بغل بشه و بخوابه، این حالت براش جایگزین شیر از دست دادشه، منم میدونستم نباید زیاد بهش سخت بگیرم اما خب واقعا صرف اون همه وقت و انرژی برای خوابوندنش برام سخت شده بود، امروز پدرم گفت اینطوری فکر کن که این بچه باید تا دوسال شیر می خورده، پس حالا تا دوسالگی بهش مهلت بده تا اذیتتون کنه... امروز خونه بودیم، ا...
27 خرداد 1393

خداحافظی با شیر مادر

سلام دوستان بالاخره به آخر ِ کوچه *   رسیدیم.. خیلی راحت تر ازاونچه فکرشو می کردم ازش گذشتیم... خدایا ممنونم، اما دلم برای روزهای شیرین شیرخوارگی اش  تنگ خواهد شد.                               خدایا این قریب به بیست و دو ماه شیردهی را از من پذیرا باش و به حرمت شیر پاکی که مادران انبیا و اولیا و اوصیایت به فرزندانشان نوشانیده اند  رزق حلال و  طیب  روزی فرزندم گردان. بعدا نوشت:20 خرداد روز آشنایی بود برایم اما فراموشش کرده بودم...20 خرداد ِ سال 90، سفر ِ بی نظیر ِحج...
20 خرداد 1393

...سوار لاک پشت بوديم

یا حبیب   از صبح ساعت 7 صبح بیدار شده بود، ساعت 9/30 تحویلش دادم خونه زنداییش و رفتم کلاس، ساعت 12/15 رسیدم اونجا، مسلما خودمو برای ناهار انداختم اونجا (خداییش گفتم بذار نمونم اما نذاشت )، حسابی بازی کرد، تا ساعت 3/30 که عزم بازگشت به خونمون کردیم، تو راه بر خلاف تصورم نخوابید، سر کوچه که رسیدیم طبق عادت همیشگیش بهم یادآوری کرد که رسیدیم (همیشه موقع رسیدن سر کوچه شعر "رسیدیم و رسیدیم ، کاشکی نمی رسیدیم ، تو راه بودیم خوش بودیم، سوار لاک پشت بودیم*" رو میخونم و اون هم آخر ِ هر مصرع  رو به زبون خودش کامل می کنه)، در کمتر از چند ثانیه از یادآوری کردنش نگذشته بود که من ماشینو پار ک کردم و ... نگاش که کردم دی...
17 خرداد 1393